خلاصه داستان: مردی که در پایان فصل در یک شهر ساحلی آب می زند و به دنبال ماندن است تا بتواند دوباره با همسرش که به تازگی فوت کرده است ارتباط برقرار کند. در آنجا او توسط یک زن جوان راهنمایی می شود.
خلاصه داستان: یک سوپرمارکت در حومه مسکو قلب تاریکی "کارمندان" ازبکی است که شبانه روز در آنجا کار می کنند و مورد تهدید، آزار و اذیت و زندان قرار می گیرند. مخبت فرار می کند و دور باطل برده داری مدرن را آشکار می کند.